۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

متی فصل ۲۷ ( ترجمه تفسیری)



متی   فصل ۲۷  ( ترجمه تفسیری)


  عیسی جانش را برای نجات مردم فدا می کند
 ۱ چون صبح شد، کاهنان اعظم و سران قوم ، با یکدیگر مشورت کردند تا راهی بیابند که عیسی را بدست مقامات رومی بسپارند تا کشته شود.  ۲پس عیسی را دست بسته به پیلاطوس ، فرماندار رومی ، تحویل دادند.  ۳ اما یهودای خائن ، وقتی دید که عیسی به مرگ محکوم شده است ، از کار خود پشیمان شد و سی سکه نقره ای را که گرفته بود، نزد کاهنان اعظم و سران قوم آورد تا به ایشان بازگرداند.  ۴ او به آنان گفت : «من گناه کرده ام چون باعث محکومیت مرد بیگناهی شده ام . » آنان جواب دادند: «به ما چه ؟ خودت خواستی ! »  ۵ پس او سکه ها را در خانه خدا ریخت و بیرون رفت و خود را با طناب خفه کرد.  ۶ کاهنان اعظم سکه ها را از روی زمین جمع کردند و گفتند: «شریعت ما اجازه نمی دهد پولی را که برای قتل پرداخت شده ، در بیت المال خانه خدا بگذاریم . »  ۷ بنابراین ، پس از بحث و مشورت ، قرار بر این شد که با آن پول قطعه زمینی را بخرند که کوزه گرها از خاکش استفاده می کردند، و از آن زمین بعنوان قبرستان خارجی هایی استفاده کنند که در اورشلیم فوت می شدند.  ۸ به همین ، دلیل آن قبرستان تا به امروز نیز به «زمین خون » معروف است .  ۹ این واقعه ، پیشگویی ارمیای نبی را به انجام رساند که فرموده بود: «آنها سی سکه نقره یعنی قیمتی را که مردم اسرائیل برای او تعیین کرده بودند برداشتند،  ۱۰ و از کوزه گرها زمینی خریدند همانطور که خداوند به من فرموده بود. »  ۱۱ در این هنگام ، عیسی را به حضور پیلاطوس ، فرماندار رومی آوردند. فرماندار از او پرسید: «آیا تو همان مسیح موعود هستی ؟» عیسی جواب داد: «همینطور است که می گویی . »  ۱۲ آنگاه کاهنان اعظم و سران قوم یهود اتهامات متعددی بر او وارد ساختند، اما او هیچ جواب نداد.  ۱۳ پس پیلاطوس به او گفت : «نمی شنوی چه می گویند؟»  ۱۴ اما عیسی همچنان خاموش بود، به طوری که سکوت او فرماندار را نیز به تعجب واداشت .  ۱۵ و رسم فرماندار این بود که هر سال در عید پِسح ، یک زندانی را به خواست مردم آزاد کند. ۱۶ در آن سال ، زندانی مشهوری به اسم باراباس در زندان بود.  ۱۷ وقتی مردم آن روز صبح اجتماع کردند، پیلاطوس به ایشان گفت : «کدامیک از این دو نفر را می خواهید برایتان آزاد کنم : باراباس یا عیسی را که مسیح شماست ؟»  ۱۸ چون خوب می دانست که سران قوم یهود عیسی را از روی حسادت ، بخاطر محبوبیتش در میان مردم دستگیر کرده بودند.  ۱۹ در همان هنگام که پیلاطوس جلسه دادگاه را اداره می کرد، همسرش برای او پیغامی فرستاده ، گفت : «با این مرد بی گناه کاری نداشته باش ، چون دیشب بخاطر او خوابهای وحشتناک دیده ام . »  ۲۰ کاهنان اعظم و مقامات قوم یهود از این فرصت استفاده کردند و مردم را واداشتند که از پیلاطوس آزادی باراباس و اعدام عیسی را بخواهند.  ۲۱ پس فرماندار دوباره پرسید: «کدامیک از این دو نفر را می خواهید برایتان آزاد کنم ؟» مردم فریاد زدند: «باراباس را! »  ۲۲ پیلاطوس پرسید: «پس با عیسی که مسیح شماست ، چه کنم ؟» مردم یک صدا فریاد زدند: «مصلوبش کن ! »  ۲۳ پیلاطوس پرسید: «چرا؟ مگر چه گناهی کرده است ؟» ولی باز فریاد زدند: «اعدامش کن ! اعدامش کن ! »  ۲۴ وقتی پیلاطوس دید که دیگر فایده ای ندارد، و حتی ممکن است شورشی به پا شود، دستور داد کاسه آبی حاضر کنند، و در مقابل چشمان مردم دستهای خود را شست و گفت : «من از خون این مرد، بری هستم ؛ هر اتفاقی بیفتد شما مسئولید! » ۲۵ جمعیت فریاد زدند: «خونش به گردن ما وفرزندان ما باشد! »  ۲۶ پس پیلاطوس ، باراباس را برای ایشان آزاد کرد. سپس به سربازان دستور داد عیسی را شلاق بزنند و بعد او را بر روی صلیب اعدام کنند.  ۲۷ سربازان ابتدا عیسی را به حیاط کاخ فرماندار بردند و تمام سربازان دیگر را به دور او جمع کردند.  ۲۸ سپس ، لباس او را در آوردند و شنل ارغوانی رنگی بر دوش او انداختند،  ۲۹ و تاجی از خارهای بلند درست کردند و بر سرش گذاشتند، و یک چوب ، به نشانه عصای سلطنت ، بدست راست او دادند و پیش او تعظیم می کردند و با ریشخند می گفتند: «درود بر پادشاه یهود!»  ۳۰ پس از آن ، به صورتش آب دهان انداختند و چوب را از دستش گرفته ، بر سرش زدند.  ۳۱ پس از اینکه از مسخره کردن او خسته شدند، شنل را از دوشش برداشته ، لباس خودش را به او پوشانیدند، و او را بردند تا اعدام کنند.  ۳۲ در راه به مردی از اهالی قیروان واقع در شمال آفریقا برخوردند که اسمش شمعون بود. او را وادار کردند صلیب عیسی را دنبال او ببرد.  ۳۳ وقتی به محلی به نام "جُل جُتا" (به معنی «جمجمه سر») رسیدند،  ۳۴ سربازان به او شرابی مخلوط به مواد مخدر دادند تا درد را احساس نکند؛ اما وقتی آن را چشید، نخواست بنوشد.  ۳۵سربازان ، پس از مصلوب کردن او، بر سر تقسیم لباسهایش قرعه انداختند.  ۳۶ سپس همانجا در اطراف صلیب به تماشای جان دادن او نشستند. ۳۷ این نوشته را نیز بالای سر او بر صلیب نصب کردند: «این است عیسی ، پادشاه یهود. »  ۳۸ همان صبح دو دزد را نیز در دو طرف او دار زدند.  ۳۹ هرکس از آنجا رد می شد، سرش راتکان می داد و با ریشخند می گفت :  ۴۰ «تو که می خواستی خانه خدا را خراب کنی و در عرض سه روز باز بسازی ! اگر واقعاً فرزند خدایی ، از صلیب پایین بیا و خود را نجات بده . »  ۴۱ کاهنان اعظم و سران قوم نیز او را مسخره کرده ، می گفتند: «دیگران را نجات می داد ولی نمی تواند خود را نجات دهد!  ۴۲ تو که ادعا می کردی پادشاه یهود هستی ، چرا از صلیب پایین نمی آیی تا به تو ایمان آوریم ؟  ۴۳ تو که می گفتی به خدا توکل داری و فرزند او هستی ! اگر خدا تو را دوست دارد چرا نجاتت نمی دهد؟»  ۴۴ حتی آن دو دزد هم به او دشنام می دادند.  ۴۵ آن روز، از ظهر تا سه بعد از ظهر، تمام دنیا تاریک شد.  ۴۶ نزدیک به ساعت سه ، عیسی فریاد زده ، گفت : «ایلی ایلی لَما سبَقتنی »، یعنی «خدای من ، خدای من ، چرا مرا تنها گذاشته ای ؟»  ۴۷ بعضی که آنجا ایستاده بودند، تصور کردند که الیاس نبی را صدا می زند.  ۴۸ یکی از آنان دوید و ظرفی از شراب ترشیده را بر سر یک چوب گذاشت و نزدیک دهان او برد تا بنوشد.  ۴۹ ولی دیگران گفتند: «کاری نداشته باش ! بگذار ببینیم آیا الیاس می آید او را نجات دهد یا نه ؟»  ۵۰ آنگاه عیسی فریاد بلند دیگری برآورد و جان سپرد. ۵۱ در آن لحظه ، ناگهان پرده خانه خدا که در مقابل مقدس ترین جایگاه قرار داشت ، از سر تا پا دو پاره شد و چنان زمین لرزه ای رخ داد که سنگها شکافته ،  ۵۲ و قبرها باز شدند و بسیاری از مقدسین خدا که مرده بودند، زنده شدند؛  ۵۳ و پس از زنده شدن عیسی ، از قبرستان به اورشلیم رفتند و بسیاری ایشان را دیدند.  ۵۴ سربازانی که در پای صلیب عیسی بودند، با فرمانده خود، از این زمین لرزه و رویدادها وحشت کردند و گفتند: «حتماً این مرد فرزند خدا بود. »  ۵۵ عده ای از زنان که عیسی را خدمت می کردند و به دنبال او از جلیل آمده بودند، در آنجا حضور داشتند و از دور ناظر واقعه بودند.  ۵۶ در بین ایشان مریم مجدلیه ، مریم مادر یعقوب و یوسف ، و مادر یعقوب و یوحنا پسران زبدی دیده می شدند.  ۵۷ هنگام غروب ، مردی ثروتمند به نام یوسف که اهل رامه و یکی از پیروان عیسی بود،  ۵۸ به حضور پیلاطوس رفت و از او جسد عیسی را خواست . پیلاطوس دستور داد جسد را در اختیار او قرار دهند.  ۵۹ یوسف جسد را گرفت و در کتان پاکی پیچید،  ۶۰ و در مقبره ای که به تازگی برای خود از سنگ تراشیده بود، جای داد. سپس سنگی بزرگ در مقابل قبر قرار داد و رفت .  ۶۱ مریم مجدلیه و آن مریم دیگر، هر دو آنجا بودند و نگاه می کردند.  ۶۲ روز بعد، پس از مراسم اولین روز پِسح ، کاهنان اعظم و فریسیان نزد پیلاطوس رفتند  ۶۳ و گفتند: «قربان ، به یاد داریم که آن فریبکار وقتی زنده بود، یک بار گفت : "من پس از سه روز زنده می شوم ."  ۶۴ پس خواهش می کنیم دستور فرمایید قبر را تا سه روز زیر نظر داشته باشند، تا شاگردانش نتوانند بیایند و جسد او را بدزدند و ادعا کنند که او زنده شده است ! اگر موفق به این کار شوند، وضع بدتر از اول می شود. »  ۶۵ پیلاطوس گفت : «چرا از محافظین خانه خدا استفاده نمی کنید؟ آنان خوب می توانند از قبر محافظت کنند. »  ۶۶ پس رفتند و سنگ در قبر را مهر کردند و نگهبانان گماشتند تا کسی به قبر نزدیک نشود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر