شهادت برادر نابینای افغانی، ضیاء ندرت
ضیاء در سال ۱۹۵۰ در یک خانوادۀ مسلمان در افغانستان بهدنیا آمد. چهارده ساله بود که در یک انستیتو نابینایان بهمنظور فراگیری علوم اسلامی شروع به تحصیل نمود و این دوره را در مدت سه سال به پایان برد. این شخص با استعداد عجیبی که از خود نشان میداد توانست مدرک زبان انگلیسی را نیز اخذ کند. او این زبان خارجی را از شنیدن یک موج رادیویی بهصورت شنیدن و تکرار کردن یاد گرفت. او همچنین توانست توسط رادیو برنامه "صدای انجیل" را که از اتیوپی پخش میشد گوش کند و با مفاهیم مسیحی آشنا گردد. این شنیدن هر روزۀ کلام خدا باعث شد که سرانجام ضیاء نزد عدهای از دوستان اعتراف کند که مسیح را بهعنوان نجاتدهنده به قلب خود پذیرفته است. وقتی از او سؤال شد که مسیحی شدن با در نظر گرفتن شریعت اسلام مجازاتی چون مرگ را در پی دارد، جواب داد که من بها را میدانم و حاضرم که برای مسیح بمیرم، چون قبل از این مسیح بهخاطر گناهان من بر صلیب مرده است.
پس از چندی ضیاء تبدیل به رهبری روحانی برای عدهای مسیحی افغانی شد و همچنین در انستیتوی نابینایان کابل توسط دانشجویان بهعنوان رئیس مؤسسه انتخاب گردید. ولی سال بعد که مسیحی بودن او فاش گردید مقام خود را از دست داد. یکی از معلمان مسیحی که سمت معاون او را داشت به او گفت که چقدر از اینکه او را از دست دادند متأسف است ولی ضیاء با خشنودی در جواب گفت که یحیای تعمیددهنده در انجیل یوحنا ۳:۳۰ میگوید که او باید کوچک شود و مسیح بزرگ گردد.
استعداد عجیب ضیاء باعث شد که بتواند اولین دانشجوی نابینا در یک مدرسۀ معمولی باشد. او ضبطصوت کوچکی را همیشه با خود داشت که دروس را ضبط میکرد و میتوانست با شنیدن در خانه دروس را مرور کند. پشتکار و تلاش بیوقفه او باعث شد که بالاترین رتبه را در میان تعداد زیادی از شاگردان در آن مدرسه بهدست آورد و بتواند دو کلاس را در یک سال تحصیلی گذرانده و در نتیجه دبیرستان را در مدت کمتری از دیگران بهپایان ببرد.
خواستۀ دیگر ضیاء این بود که به تحصیل شریعت اسلامی اقدام کند تا بتواند از مسیحیت و ایمان خود دفاع نماید. برای همین منظور به دانشگاه کابل وارد شد و آنجا را نیز با موفقیت به پایان برد. او همچنین در کنار آن، در مؤسسه کالون به تحصیل پرداخت تا بتواند مفاهیمی را که رهبر اصلاحات پروتستان اشاعه داده است بهخوبی درک کند. ضیاء همچنین عهدجدید را از زبان فارسی ایرانیان به لهجۀ دری برگرداند. این کتاب توسط انتشارات انجمن کتابمقدس لاهور به چاپ رسید. ویرایش سوم آن در سال ۱۹۸۹ در انتشارات کمبریج در انگلستان نیز چاپ شد.
بهخاطر مسیحی شدنِ تعدادی از دانشجویان انستیتو نابینایان، حکومت اسلامی افغانستان توسط بخشنامهای دستور تعطیل شدن این مؤسسات را که یکی در کابل و دیگری در هرات قرار داشت صادر نمود. طبق این حکم به همه معلمان مهاجر که در انستیتو آموزش میدادند دستور داده شد که در عرض یک هفته افغانستان را ترک کنند.
زمانی که این معلمین متعهد افغانستان را ترک کردند خدا به آنان وعدۀ اشعیا ۴۲:۱۶ را داد که چنین میگوید: «و کوران را به راهی که ندانستهاند رهبری نموده، ایشان را به طریقهایی که عارف نیستند هدایت خواهم نمود. ظلمت را پیش ایشان به نور و کجی را به راستی مبدل خواهم ساخت. این کارها را بهجا آورده، ایشان را رها نخواهم نمود». چندی بعد حکومت افغانستان دستور خراب کردن کلیسا در کابل را صادر نمود. در حالیکه چندی قبل دستور ساخت آن را داده بود. زمانی که نیروهای دولتی برای خرابی ساختمان رسیدند شخصی مسیحی که یک تاجر آلمانی بود رو به یکی از مأموران حکومتی که این دستور را داده بود کرد و گفت: «اگر حکومت شما این ساختمان خدا را لمس کند خدا هم حکومت شما را برخواهد انداخت». آیا این سخن باید یک نبوت بهحساب میآمد؟ مأمور هم نامهای برای جماعت مسیحیان فرستاد که در آن حکم ویران شدن کلیسا توسط حکومت قید شده بود و اضافه شده بود که بابت این خرابی نیز هیچ غرامت و خسارتی پرداخت نخواهد شد. مسیحیان جواب دادند که به هر حال حکومت نمیتواند به شخصی غرامت بدهد چون آن مکان به خدا تعلق دارد و اگر حکومت آن را ویران کند به خدا پاسخگو خواهد بود و نه به مسیحیان!
عملیات تخریب پس از مدت کوتاهی آغاز گشت ولی جماعت مسیحیان بهجای مخالفت و مقاومت به آنان چای و کیک تعارف نمودند. همچنین مسیحیان تمام جهان به سفارتهای افغانستان در کشورهای مختلف نامهها نوشتند. مبشر معروف بیلی گراهام و دیگر رهبران مسیحی نیز بهاعتراض بیانیهای نوشتند و امضا نموده برای ظاهرشاه پادشاه افغانستان ارسال داشتند.
علیرغم تمامی این تلاشها، در ۱۷ ژوئیه ۱۹۷۳ کلیسا بهطور کامل تخریب شد. بعد از آن تاریخ بود که مشکلات زیادی برای افغانستان پیش آمد که یکی از آنها سقوط حکومت پادشاهی و تبدیل به جمهوری بود. همچنین تهاجم دولت شوروی در سال ۱۹۷۹ باعث شد میلیونها تن از افغانها از کشور خود آواره و سرگردان شوند و در کشورهای دیگر بهصورت پناهنده زندگی کنند.
در زیر لوای حکومت کمونیسم انستیتوی نابینایان در کابل مجدداً گشایش یافت و ضیاء به مقام خود بازگشت. با اینکه با فشار زیاد از او درخواست شده بود که به حزب کمونیست بپیوندد ولی او از این کار امتناع ورزید. به او اخطار داده شد که اگر این کار را نکند ممکن است به قیمت جان او تمام شود. ولی ضیاء نگاهی به این تهدیدها نداشت. تا اینکه حکومت او را به زندان انداخت. زندانی که سرد و خشن بود ولی عیسای مسیح او را هر شب گرم نگاه میداشت و هیچ مشکلی از این بابت نداشت. در زندان رژیم کمونیست او را تحت شوکهایی قرار دادند تا مغز او را شستشو دهند. سیمهای الکتریکی به سر او متصل میشد ولی او تسلیم نمیشد. وقتی به او پیشنهاد شد که در مدت زندان زبان روسی را فراگیرد از این موقعیت استقبال کرد و در این رشتۀ زبان هم مدرک کامل گرفت. سرانجام رژیم کمونیست او را در سال ۱۹۸۵ آزاد کردند.
پس از زندان بود که ضیاء به مطالعۀ بیشتر کتابمقدس پرداخت. یک روز در پیدایش ۱۱:۱-۳ ضیاء ماجرای ابراهیم را خواند که خدا او را فرا خوانده بود که از خانه و کاشانه خود بیرون آید. ضیاء احساس کرد که خدا او را فرا میخواند که افغانستان را ترک کند و به یک سازمان بشارتی در پاکستان بپیوندد. سرانجام با یکی از دوستانش که گدایی میکرد به لباس گدایان خود را ملبس ساخت و توانست از شهر کابل که توسط ارتش کمونیستی محافظت میشد خارج شده و پس از ۱۲ روز پیادهروی خود را به پاکستان برساند.
وقتی ضیاء به پاکستان رسید به او پیشنهاد شد که به آمریکا برود و زبان عبری را فراگیرد زیرا در ترجمه عهدعتیق به زبان دری فعالیت میکرد ولی او این پیشنهاد را نپذیرفت. او گفت که کارهای زیادی بین پناهندگان افغانی دارد که اجازه نمیدهد پاکستان را ترک کند. در این کشور جدید ضیاء شروع به ایجاد مؤسسۀ نابینایان کرد و همچنین با فراگیری زبان اردو در کلیساهای بزرگ و مهم کشور شروع به موعظه نمود. او همچنین کتابی را که شامل داستانهای عهدجدید بود به زبان دری برای کودکان به پایان برد.
در ۲۳ مارس ۱۹۸۸ ضیاء توسط یک گروه بنیادگرای مذهبی ربوده شد. این گروه او را متهم کرد که وی نماینده سازمان سیای آمریکاست زیرا انگلیسی بلد است و همچنین جاسوس روسهاست زیرا زبان روسی را میداند و همچنین مرتد است چون از دین خود به مسیحیت گرویده است. او بارها مورد شکنجه و آزار و اذیت قرار گرفت و در این شرایط سخت بود که ضیاء بیشتر به یاد شکنجهها و آزار و اذیتهایی افتاد که طبق اناجیل بر خداوندش عیسای مسیح اعمال کردند. در این زمان بود که همسر و سه دخترش نیز موفق شدند از افغانستان بیرون آیند و خود را به پاکستان برسانند. مدت کوتاهی پس از آن همسرش پسری بهدنیا آورد اما نمیدانیم که پدرش ضیاء این خبر را شنید یا خیر.
آخرین خبری که از این ایماندار وفادار به مسیح شنیده شد این بود که این حزب افراطی ضیاء را بهقتل رسانده است. خود ضیاء قبل از اینکه ربوده شود به یکی از دوستانش گفته بود که اگر به چنگ این حزب بیفتد مطمئناً کشته خواهد شد. این حزب مدتی قبل دو پاکستانی را که مسیحی شده بود مدتها شکنجه داده بود و قبل از اینکه آنان را آزاد کنند یکی از شکنجهگران گفته بود که ما با شما مانند ضیاء که او را کشتیم عمل نمیکنیم. علاوه بر این یک خبرنگار افغانی در یکی از ایالات شمال غربی پاکستان ادعا نمود که شواهدی در دست دارد که ثابت میکند حزب مذکور، ضیاء را پس از آزار و اذیت زیاد بهقتل رسانده است.
زندگی ضیاء، زندگی شخصی است که بهخاطر ایمان خود به مسیح بهای زیادی پرداخت کرد. قبل از ربوده شدن ضیاء به یکی از دوستان خود گفته بود که اگر اتفاقی برایش بیفتد او از خانوادهاش نگهداری کند. دوستش پاسخ مثبت داد و نمیدانست که در مدت کوتاهی بعد او نیز دستگیر خواهد شد. این دوست نیز ترتیبی داد تا همسر ضیاء و فرزندانش به شمال آمریکا مهاجرت کنند.
ضیاء با وفاداری برای خداوند خود عیسای مسیح ایستاد و تا پای جان تسلیم نشد. او صلیب خود را برداشته بود تا نفس خود را هر روزه انکار کند و استاد و خداوند خود را پیروی نماید. او با مسیح از طریق رادیو صدای انجیل آشنا شد و عاقبت همان ندای عیسی او را بهسوی خود فراخواند تا با شهادت خود نمونه عالی برای خداوندش باشد. خداوند را بهخاطر زندگی درخشان این برادر افغانی شکر میگوییم و دعا میکنیم که خداوند همسر و فرزندان او را در خود محفوظ نگاه دارد.
ضیاء در سال ۱۹۵۰ در یک خانوادۀ مسلمان در افغانستان بهدنیا آمد. چهارده ساله بود که در یک انستیتو نابینایان بهمنظور فراگیری علوم اسلامی شروع به تحصیل نمود و این دوره را در مدت سه سال به پایان برد. این شخص با استعداد عجیبی که از خود نشان میداد توانست مدرک زبان انگلیسی را نیز اخذ کند. او این زبان خارجی را از شنیدن یک موج رادیویی بهصورت شنیدن و تکرار کردن یاد گرفت. او همچنین توانست توسط رادیو برنامه "صدای انجیل" را که از اتیوپی پخش میشد گوش کند و با مفاهیم مسیحی آشنا گردد. این شنیدن هر روزۀ کلام خدا باعث شد که سرانجام ضیاء نزد عدهای از دوستان اعتراف کند که مسیح را بهعنوان نجاتدهنده به قلب خود پذیرفته است. وقتی از او سؤال شد که مسیحی شدن با در نظر گرفتن شریعت اسلام مجازاتی چون مرگ را در پی دارد، جواب داد که من بها را میدانم و حاضرم که برای مسیح بمیرم، چون قبل از این مسیح بهخاطر گناهان من بر صلیب مرده است.
پس از چندی ضیاء تبدیل به رهبری روحانی برای عدهای مسیحی افغانی شد و همچنین در انستیتوی نابینایان کابل توسط دانشجویان بهعنوان رئیس مؤسسه انتخاب گردید. ولی سال بعد که مسیحی بودن او فاش گردید مقام خود را از دست داد. یکی از معلمان مسیحی که سمت معاون او را داشت به او گفت که چقدر از اینکه او را از دست دادند متأسف است ولی ضیاء با خشنودی در جواب گفت که یحیای تعمیددهنده در انجیل یوحنا ۳:۳۰ میگوید که او باید کوچک شود و مسیح بزرگ گردد.
استعداد عجیب ضیاء باعث شد که بتواند اولین دانشجوی نابینا در یک مدرسۀ معمولی باشد. او ضبطصوت کوچکی را همیشه با خود داشت که دروس را ضبط میکرد و میتوانست با شنیدن در خانه دروس را مرور کند. پشتکار و تلاش بیوقفه او باعث شد که بالاترین رتبه را در میان تعداد زیادی از شاگردان در آن مدرسه بهدست آورد و بتواند دو کلاس را در یک سال تحصیلی گذرانده و در نتیجه دبیرستان را در مدت کمتری از دیگران بهپایان ببرد.
خواستۀ دیگر ضیاء این بود که به تحصیل شریعت اسلامی اقدام کند تا بتواند از مسیحیت و ایمان خود دفاع نماید. برای همین منظور به دانشگاه کابل وارد شد و آنجا را نیز با موفقیت به پایان برد. او همچنین در کنار آن، در مؤسسه کالون به تحصیل پرداخت تا بتواند مفاهیمی را که رهبر اصلاحات پروتستان اشاعه داده است بهخوبی درک کند. ضیاء همچنین عهدجدید را از زبان فارسی ایرانیان به لهجۀ دری برگرداند. این کتاب توسط انتشارات انجمن کتابمقدس لاهور به چاپ رسید. ویرایش سوم آن در سال ۱۹۸۹ در انتشارات کمبریج در انگلستان نیز چاپ شد.
بهخاطر مسیحی شدنِ تعدادی از دانشجویان انستیتو نابینایان، حکومت اسلامی افغانستان توسط بخشنامهای دستور تعطیل شدن این مؤسسات را که یکی در کابل و دیگری در هرات قرار داشت صادر نمود. طبق این حکم به همه معلمان مهاجر که در انستیتو آموزش میدادند دستور داده شد که در عرض یک هفته افغانستان را ترک کنند.
زمانی که این معلمین متعهد افغانستان را ترک کردند خدا به آنان وعدۀ اشعیا ۴۲:۱۶ را داد که چنین میگوید: «و کوران را به راهی که ندانستهاند رهبری نموده، ایشان را به طریقهایی که عارف نیستند هدایت خواهم نمود. ظلمت را پیش ایشان به نور و کجی را به راستی مبدل خواهم ساخت. این کارها را بهجا آورده، ایشان را رها نخواهم نمود». چندی بعد حکومت افغانستان دستور خراب کردن کلیسا در کابل را صادر نمود. در حالیکه چندی قبل دستور ساخت آن را داده بود. زمانی که نیروهای دولتی برای خرابی ساختمان رسیدند شخصی مسیحی که یک تاجر آلمانی بود رو به یکی از مأموران حکومتی که این دستور را داده بود کرد و گفت: «اگر حکومت شما این ساختمان خدا را لمس کند خدا هم حکومت شما را برخواهد انداخت». آیا این سخن باید یک نبوت بهحساب میآمد؟ مأمور هم نامهای برای جماعت مسیحیان فرستاد که در آن حکم ویران شدن کلیسا توسط حکومت قید شده بود و اضافه شده بود که بابت این خرابی نیز هیچ غرامت و خسارتی پرداخت نخواهد شد. مسیحیان جواب دادند که به هر حال حکومت نمیتواند به شخصی غرامت بدهد چون آن مکان به خدا تعلق دارد و اگر حکومت آن را ویران کند به خدا پاسخگو خواهد بود و نه به مسیحیان!
عملیات تخریب پس از مدت کوتاهی آغاز گشت ولی جماعت مسیحیان بهجای مخالفت و مقاومت به آنان چای و کیک تعارف نمودند. همچنین مسیحیان تمام جهان به سفارتهای افغانستان در کشورهای مختلف نامهها نوشتند. مبشر معروف بیلی گراهام و دیگر رهبران مسیحی نیز بهاعتراض بیانیهای نوشتند و امضا نموده برای ظاهرشاه پادشاه افغانستان ارسال داشتند.
علیرغم تمامی این تلاشها، در ۱۷ ژوئیه ۱۹۷۳ کلیسا بهطور کامل تخریب شد. بعد از آن تاریخ بود که مشکلات زیادی برای افغانستان پیش آمد که یکی از آنها سقوط حکومت پادشاهی و تبدیل به جمهوری بود. همچنین تهاجم دولت شوروی در سال ۱۹۷۹ باعث شد میلیونها تن از افغانها از کشور خود آواره و سرگردان شوند و در کشورهای دیگر بهصورت پناهنده زندگی کنند.
در زیر لوای حکومت کمونیسم انستیتوی نابینایان در کابل مجدداً گشایش یافت و ضیاء به مقام خود بازگشت. با اینکه با فشار زیاد از او درخواست شده بود که به حزب کمونیست بپیوندد ولی او از این کار امتناع ورزید. به او اخطار داده شد که اگر این کار را نکند ممکن است به قیمت جان او تمام شود. ولی ضیاء نگاهی به این تهدیدها نداشت. تا اینکه حکومت او را به زندان انداخت. زندانی که سرد و خشن بود ولی عیسای مسیح او را هر شب گرم نگاه میداشت و هیچ مشکلی از این بابت نداشت. در زندان رژیم کمونیست او را تحت شوکهایی قرار دادند تا مغز او را شستشو دهند. سیمهای الکتریکی به سر او متصل میشد ولی او تسلیم نمیشد. وقتی به او پیشنهاد شد که در مدت زندان زبان روسی را فراگیرد از این موقعیت استقبال کرد و در این رشتۀ زبان هم مدرک کامل گرفت. سرانجام رژیم کمونیست او را در سال ۱۹۸۵ آزاد کردند.
پس از زندان بود که ضیاء به مطالعۀ بیشتر کتابمقدس پرداخت. یک روز در پیدایش ۱۱:۱-۳ ضیاء ماجرای ابراهیم را خواند که خدا او را فرا خوانده بود که از خانه و کاشانه خود بیرون آید. ضیاء احساس کرد که خدا او را فرا میخواند که افغانستان را ترک کند و به یک سازمان بشارتی در پاکستان بپیوندد. سرانجام با یکی از دوستانش که گدایی میکرد به لباس گدایان خود را ملبس ساخت و توانست از شهر کابل که توسط ارتش کمونیستی محافظت میشد خارج شده و پس از ۱۲ روز پیادهروی خود را به پاکستان برساند.
وقتی ضیاء به پاکستان رسید به او پیشنهاد شد که به آمریکا برود و زبان عبری را فراگیرد زیرا در ترجمه عهدعتیق به زبان دری فعالیت میکرد ولی او این پیشنهاد را نپذیرفت. او گفت که کارهای زیادی بین پناهندگان افغانی دارد که اجازه نمیدهد پاکستان را ترک کند. در این کشور جدید ضیاء شروع به ایجاد مؤسسۀ نابینایان کرد و همچنین با فراگیری زبان اردو در کلیساهای بزرگ و مهم کشور شروع به موعظه نمود. او همچنین کتابی را که شامل داستانهای عهدجدید بود به زبان دری برای کودکان به پایان برد.
در ۲۳ مارس ۱۹۸۸ ضیاء توسط یک گروه بنیادگرای مذهبی ربوده شد. این گروه او را متهم کرد که وی نماینده سازمان سیای آمریکاست زیرا انگلیسی بلد است و همچنین جاسوس روسهاست زیرا زبان روسی را میداند و همچنین مرتد است چون از دین خود به مسیحیت گرویده است. او بارها مورد شکنجه و آزار و اذیت قرار گرفت و در این شرایط سخت بود که ضیاء بیشتر به یاد شکنجهها و آزار و اذیتهایی افتاد که طبق اناجیل بر خداوندش عیسای مسیح اعمال کردند. در این زمان بود که همسر و سه دخترش نیز موفق شدند از افغانستان بیرون آیند و خود را به پاکستان برسانند. مدت کوتاهی پس از آن همسرش پسری بهدنیا آورد اما نمیدانیم که پدرش ضیاء این خبر را شنید یا خیر.
آخرین خبری که از این ایماندار وفادار به مسیح شنیده شد این بود که این حزب افراطی ضیاء را بهقتل رسانده است. خود ضیاء قبل از اینکه ربوده شود به یکی از دوستانش گفته بود که اگر به چنگ این حزب بیفتد مطمئناً کشته خواهد شد. این حزب مدتی قبل دو پاکستانی را که مسیحی شده بود مدتها شکنجه داده بود و قبل از اینکه آنان را آزاد کنند یکی از شکنجهگران گفته بود که ما با شما مانند ضیاء که او را کشتیم عمل نمیکنیم. علاوه بر این یک خبرنگار افغانی در یکی از ایالات شمال غربی پاکستان ادعا نمود که شواهدی در دست دارد که ثابت میکند حزب مذکور، ضیاء را پس از آزار و اذیت زیاد بهقتل رسانده است.
زندگی ضیاء، زندگی شخصی است که بهخاطر ایمان خود به مسیح بهای زیادی پرداخت کرد. قبل از ربوده شدن ضیاء به یکی از دوستان خود گفته بود که اگر اتفاقی برایش بیفتد او از خانوادهاش نگهداری کند. دوستش پاسخ مثبت داد و نمیدانست که در مدت کوتاهی بعد او نیز دستگیر خواهد شد. این دوست نیز ترتیبی داد تا همسر ضیاء و فرزندانش به شمال آمریکا مهاجرت کنند.
ضیاء با وفاداری برای خداوند خود عیسای مسیح ایستاد و تا پای جان تسلیم نشد. او صلیب خود را برداشته بود تا نفس خود را هر روزه انکار کند و استاد و خداوند خود را پیروی نماید. او با مسیح از طریق رادیو صدای انجیل آشنا شد و عاقبت همان ندای عیسی او را بهسوی خود فراخواند تا با شهادت خود نمونه عالی برای خداوندش باشد. خداوند را بهخاطر زندگی درخشان این برادر افغانی شکر میگوییم و دعا میکنیم که خداوند همسر و فرزندان او را در خود محفوظ نگاه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر